طولانیه اما خواهشا بخونین
اومدم یه خاطره براتون تعریف کنم.خاطره ای که خودم شاهده شنیدنش
از زبون داغ دیده ای بود.مشهد که بودم به اتفاق خانواده رفتیم حرم برای
نماز ظهر.توی صف نشسته بودیم که یه خانم سالخورده ای اومد نشست
پشت سر من.همش زیر لب خدا رو شکر میکرد.با بقیه هم صحبت میکرد.
امر به معروف میکرد.برگشتم نگاهش کردم لبخند مهربونی زد.یه عینک داشت
ذره بینی که معلوم بود چشماش خییلی ضعیفه.اما جا برای نشستن توی
صف نماز نداشت.به خانم پشت سری من گفت من هر روز میام حرم برای
نماز امروز دیر اومدم جا ندارم به من جا میدید؟اون خانمم با کمال میل
قبول کرد و بهشون جا داد.نشستن پیش هم داشتن صحبت میکردم خب
منم میشنیدم.نمیدونم دقیقا از کجا صحبتاشون شروع شد.پیر زن میگفت
بار اول که ازدواج کرده شوهرش خیلی اذیت کرده.گفت رفتیم طلاق بگیریم
اما تو خانوادم خیلی کسی که طلاق گرفته بد بود و انگشت نما.گفت به
خدا گفتم من طلاق خدایی میخوام.8تا بچه داشته 4 تاش کوچیکی از
سرخک و اینا مردن 4 تاش موندن.گفت خونشون تهران بوده.20 سال پیش
داشتن میرفتن
شاه عبدالعظیم تصادف کردن.خانمه از ماشین افتاده بیرون هیچیش نشده
اما شوهرش و چهارتا بچه هاش که کوچیکشون10ساله بوده و بزرگه20 ساله
مردن.دوباره هم که ازدواج کرده اومده مشهد شوهرش خوب نبوده حتی
نمیگذاشته حرم بره.گفت اینم3 ماه بعد ازدواجش سرطان گرفته مرده!
هرجمله ای که میگفت یه الحمدوللله یه خدایا شکر میگفت.میگفت من
از این سرگذشت ناراحت نیستم بچه هامم مردن اصلا ناراحت نیستم چون خدا
خودش داد خودشم گرفت.اما گفت انقد گریه کردم جایی رو نمیدیدم
رفتم دکرت گفت مل کن پولشو نداشتم.یه بنده خدا بهم عینک داد خیلی
یاله با این عینک سر میکنم.اما اگه نزنم اصصصلا نمیبینم
من امانت دار بودم.اون یکی خانم همینطور که گریه
میکرد گفت منم پسر18سالم توی کما ست.هیچکار نمیتونه بکنه.قطع نخاع
شده.پیرزن میگفت گریه نکن.خدا بزرگه.همممممش با ایـــــــــــــــنهمه سختی
میگفت خدایا شکرت!واقعا خیلی دل بزرگی داشت.
بچه اینو گفتم که ما هم خدا رو شکر کنیم.بابت هرررررررچی که داریم و نداریم.
همیشه همه میگن خدایا چرا ندادی؟چرا نمیدی؟
یبارم بگیم خدایا ممنون که دادی.ممنون نمیدی چون صلاحه
ممنون از نظرتون
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1